آرتینآرتین، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

دونه انارم

میوه زندگیم یکماهه شد!!!!

نفسم امروز یکشنبه بیست و هشتم مهرماه بود اونماه اینموقع شما زندگی مارو بهاری کردی. چه لذتی داره با تو بودن... امروز دقیقا ساعت 10 دقیقه به 3 بابا مهدیت sms داده که عشقم میوه زندگیمون یکماهه شد.عاشقتونم.... واقعا سوپرایز شدم آخه بابایی زیاد مناسبتهارو یادش نمیموند.. تو چه کردی با ما دلبندم. ایشالا صد سالگیت ...
29 مهر 1392

هیولای ختنه

جیگیلی مامان بیست و سه روزت بود که با خاله مرجان بردیمت بیمارستان واسه ختنه کردنت. از قبل راجع بهش خیلی تحقیق کردم که چه زمانی و چه جوری بهتره برات. فهمیدم که باید قبل از 2 سال انجام بشه که توی ذهنت نمونه .بابا مهدی که میگفت بذار بزرگ بشه براش جشن بگیریم. خلاصه یکشنبه 20 مهر رفتیم بیمارستان و پس از پذیرش بردنت توی اتاق عمل. خاله مری نذاشت من بمونم اونجا من رفتم بیرون ولی همینکه صدای گریتو شنیدم انگار جیگرمو آتیش زدن. میخواستم برم دکترو بزنم له کنم سنگ دلو. بعد یه ربع که دادنت به خاله مرجان منم اومدم بغلت کردم جفت انگشتای منو فشار میدادی و گریه میکردی. وقتی خاله مرجان گفت با دیدن اون شالشو سفت چسبیدی و روی گونه هات پر اشک بود میخواستتم بم...
29 مهر 1392

رویدادهای مهم

جیگر مامانی پنجمین روز تولدت بود که نافت افتاد قربون صبوریت برم مامان که نافت افتاده بود توی لباست بعد ما پیداش کردیم. همون روز هم فهمیدم که زردی داری انگار اسمونو کوبیدن توی سرم یعنی اگه خاله مرجان باهام نبود میشستم همون جا زار زار گریه میکردم. من فقط نشستم خاله مرجان بردت آزمایش ازت گرفتن بعدشم گفتن که باید از دستگاه استفاده کنی داشتم میمردم. خلاصه زنگ زد دستگاهو آوردن وقتی میخواستن بذارنت اون تو خیلی ناآرومی میکردی از چشم بنده بدت میومد. خلاصه با هزار دردسر دو روز اون تو بودی دو روزی که برای من صد سال گذشت.... سیزدهمین روز تولدت هم باباییت بلاخره تشریف بردن شناسنامه شمارو گرفتن( آخه کارت ملی بابات گم شده بود چند روز دنبالش گشت آ...
15 مهر 1392

اولین حمام

زندگی مامان! روز دومی که بدنیا اومدی با خاله مرجان و فخری رفتی حموم. الهی مامان قربونت بره که اینقدر توی حموم آرومی فقط نگاه میکنی.عاااااااااااااااااااااشقتم.   ...
14 مهر 1392

خوش قدم

جیگیلی مامان شما از اون اولی که من باردار شدم خیلی برامون خوش قدم بودی اتفاقای خوب زیادی برامون افتاد. مهمترینشون هم این بود که با بدنیا اومدنت همه اونهایی که تو فامیل با هم قهر بودن آشتی کردن و این موضوع چقدر منو خوشحال کرد. خلاصه که اسم جدیدت قدم خیره ههههههههههه ...
14 مهر 1392

آغاز بودنت

نفس مامان پنجشنبه صبح با بابایی و خاله فخری و خاله فاطی و مامان مریم رفتیم بیمارستان(مردم). خاله مرجان و سمانه و خاله نرگس مامان آرنیکا هم تلفنی پیگیر بودن. بعد از کارای بستری که یک ساعت طول کشید رفتم بخش زایمان واسه بستری. وقتی لباسامو عوض کردم تازه فهمیدم کجای کارم!!! بابا مهدیتم وقتی منو با اون لباس دید نگران شده بود همش میگفت مواظب خودت باش. خلاصه از ساعت 8 صبح ما منتظر دکتر بودیم خانوم ساعت 2 اومد بابات شاکی شده بود میگفت زنمو بدین ببرم خودم یه کاری میکنم بزاد.ههههههههه ساعت 2/30 بود رفتم اتاق عمل و بیحسم کردن و ساعت 2/40 شما پاهای قشنگتو گذاشتی توی دنیا. وقتی دکتر شروع کرد به قران خوندن یه حس عجیبی داشتم احساس کردم یدفعه تهی شدم. دلم...
14 مهر 1392

سیسمونی گل انار

  نفسم توی خرداد ماه بود که تخت و کمدتو سفارش دادم بقیه وسایلتم از وقتی فهمیدم گل پسری خریده بودم. وقتی برات لباس میخریدم تورو توش تصور میکردم دلم غش میرفت. بهرحال همه چیزت خیلی عالی و شیک شد... ...
14 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دونه انارم می باشد