آرتینآرتین، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

دونه انارم

آرتین نامه

فرشته کوچولوی من! چیزی حدود 9 ماهه که تو داری در وجود من زندگی میکنی و قلب کوچیکت تو تن من میتپه! توی این مدت چه لحظه های شیرینی، چه خاطره هایی و چه زیستنی با تو داشتم... چند روز دیگه مونده و من همچنان بیقرارتم... با اینکه میدونم دیگه هیچ وقت مثل الان و تا این اندازه  به یکدیگر نزدیک نخواهیم بود، اما نمیدونی با چه عشقی منتظر اومدنتم... میخوام تو آغوشم حضور گرمت رو احساس کنم،میخوام هر روزمو با تو شروع کنم، میخوام بغلت کنم و ببوسمت... مامانی تو یه فرشته ای....یه هدیه از اسمون که خدای مهربون برای ما فرستاده. خدا کنه لایق داشتنت باشیم. خدایا کمک کن،کمک کن که بتونم مادر خوبی برای پسرم باشم، که براش بهترینها رو بسازم و به بهترین...
10 مهر 1392

ماجراهای انتخاب اسم

جوجوی مامان شما توی چند ماه اول اسمت لوبیا بود بعد که جنسیتت معلوم شد قرار شد برات اسم انتخاب کنیم. بابات از اول گفت هر اسمی که تو انتخاب کنی من قبول میکنم اخه من همیشه میگم چون فامیلیه بچه از پدرش میاد اسمشو حتما مادر باید انتخاب کنه. خلاصه اولین انتخابم اسم کیان بود که بابایی هم خوشش اومد اما چون مامان زهرات به همه گفت اسمشو خودش انتخاب کرده منم این اسمو نگذاشتم(از این اسم خوشش میومد بخاطر فیلم مختار). بعد اسم هیراد و انتخاب کردم که همه گفتن نه بعدی اسم سام بود که من واقعا این اسمو دوست داشتم که بازم بابا جانتون فرمودن نه( دقت کردی قرار بود هرچی من انتخاب کردم باشه) هر وقت هم اعتراض میکردم اذیتم میکرد میگفت تو هرچی میخوای بذار من باید شن...
10 مهر 1392

بابا مهدیت عخش منه

جیگر مامانی اولین باری که تکوناتو حس کردم آخرای سه ماه بودم تو شمال با بابایی جلوی آتیش نشسته بودیم که شما لگد زدی چه حالی داد. لذتی که هیچ وقت تجربش نکرده بودم. از قرار معلوم باباتو خیلی دوست داری چون هر وقت صداشو میشنوی شروع میکنی به وول خوردن. اونم شمارو خیلی دوست داره همش دل مامانو ناز میکنه و باهات حرف میزنه. میخوام اینو بدونی که بابات خیلی توی این دوران هوامو داشت و اصلا اذیتم نکرد. اینم بدون که من عاشقانه دوستش دارم...
10 مهر 1392

روزهای آشفتگی مامانی

سه ماه اول حال مامانی خیلی خوب بود ولی همین که رفتم توی ماه چهارم همه چیز دگرگون شد. حالم خیلی بد بود 4کیلو وزن کم کردم. هرچی میخوردم بالا میآوردم حتی آب. برای عید با بابا مهدی رفتیم پیش دکتر که گفت باید بیمارستان بستری بشی که منو بابات گوش ندادیم و بجای بیمارستان رفتیم شمال خونه عمه دوست بابا. خیلی بهمون خوش گذشت جالب اینجا بود که من اونجا اصلا حالم بد نبود. ...
10 مهر 1392

بهترین اتفاق زندگیمون

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی! عزیز دلم سوم بهمن ماه بود که من و باباییت فهمیدیم که یه موجود نازنین توی وجود من در حال رشده. نمیتونم بگم اونموقع چه حسی داشتیم همدیگرو بغل کرده بودیم و خدارو شکر میکردیم. اولین باری که رفتم سونو هفته هفتم بود که از سلامتت خبر داد. دفعه بعدی هفته یازدهم بود که اولین بار صدای قلبتو شنیدم نمیرونستم بخندم یا گریه کنم. دفعه سوم برای تعیین جنسیت رفتم. وقتی که گفتن شما پسری خوشحال شدم انگار خودم میدونستم وقتی زنگیدم به بابات نمیدونی چیکار میکرد از ذوقش میگفت برات نیم کیلو طلا میخرم. ...
10 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دونه انارم می باشد